تقریبا دوهفته ای میشه که اومدیم خونه ی بابا حاجی که بتونیم بابا وداداو خاله ودایی ها وبچه هاشون روببینیم.چون بابایی زیادمرخصی نداشت ما رو تا تهران رسوند,ازاونجا هم با دایی محمد وزن دایی ونسترن که رفته بودن مشهد وحالا تهران بودن راهی ایلام شدیم, دخترم حسابی شیطون شدی ومیتونی از این ور فرش تا اون سر غلت بخوری وتلاشت برای سینه خیز رفتن بیشتر شده,چند روز پیش که مامان صبحانه خورده بوده وهنوز سینی صبحانه رو ورنداشته بودم وظرف خرما روش بود رو دیدی بادست چرخوندی وچرخوندی به ظرف خرما رسیدی خواستی چنگ بزنی که از جلو دستت ورداشتم,اخه هنوز این جور چیزها خوردنش برات ممنوعه وفقط باید شیر بخوری(فدای دختر باهوشم بشم) البته اینم بماند که شیرخشکی که میخور...